جدول جو
جدول جو

معنی او خارد - جستجوی لغت در جدول جو

او خارد
آبشخور، زمینی که آب خورده باشد زمین سیراب شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اُمْ مِ لِ)
عنقا. (المرصع) ، سختی و تنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی از بخش یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری است. کوهستانی جنگلی و معتدل مرطوب و دارای 420 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رود نکا و محصول آنجا غلات، شاهدانه، عسل و شغل اهالی زراعت و صنایعدستی زنان شال و کرباس بافی است، راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ لِ)
نخست زن یزید بن معاویه بود و سپس مروان بن حکم او را بزنی گرفت و گویند مروان را او کشته است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 302 شود، داهیه. (المرصع) (المنجد). از ابوالعلاء معری است:
یا ام دفر لحاک اﷲ والده
فیک الخناء و فیک البؤس و السرف.
(از یادداشت مؤلف).
، است. (ازالمرصع)
دختر خالد بن سعید بن عاص بن امیه. از صحابیات بود. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه ج 8 ص 228 شود، داهیه. (المنجد)
از دختران عثمان بن عفان خلیفۀ سوم بوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 519)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
شهری است در ایالت فلاندر شرقی بلژیک. 6600 تن سکنه و کار خانه منسوجات پشمی دارد. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو کارد
تصویر دو کارد
مقراض جلمان، مشت و ضربتی که بزیر گلو زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا خورد
تصویر وا خورد
وا خوردن، یا وا خورد نداشتن، نخورد نداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا دارد
تصویر وا دارد
ترغیب کند
فرهنگ واژه فارسی سره
آبدار هرچیز پرآب، نگهبان آب
فرهنگ گویش مازندرانی
خواهر شوهر
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که عادت به کتک خوردن داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
تره بار
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس و آب گرفته
فرهنگ گویش مازندرانی
حیاط خلوت
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از حیواناتی همچون گاومیش و خوک که به استراحت در کنار.، اعلام فسخ بازی (از اصوات)
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرف آب خوری
فرهنگ گویش مازندرانی
کتک خوردن، چوب خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آب رسان، آورنده آب، آبیار، میراب
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم کاسه ی چینی کاسه ی کوچک چینی
فرهنگ گویش مازندرانی
آن که طبعی دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
آبشخور، آدمی که در نوشیدن آب زیاده روی می کند، سوراخ داخل
فرهنگ گویش مازندرانی
نفس عمیق بعد از گریه، سکسکه، غذای نیم خورده
فرهنگ گویش مازندرانی
پس مانده ی خوراک یا نوشیدنی
فرهنگ گویش مازندرانی
آب خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
سرکشی روزانه ی شالیزار جهت کنترل و تقسیم آب، میرابی، آبیاری
فرهنگ گویش مازندرانی
خورنده پوست شلتوک، از این واژه برای تحقیر دیگران استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی
اوخارد ارگل، خورنده ی آب، آبشخور دام، کناب آب، محلی در کشتزار که آب در.، جایی که علف و خوراک حیوانات را در آن ریزند، آخور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان یخکش بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی